پروانه بهار، فرزند محمد تقی بهار | من خود را انسانی سعادتمند میدانم که در خانوادهای فرهیخته و ادبدوست زاده شدم. در خانوادهای که هیچوقت دربرابر زور و ظلم ستمگران سر فرود نیاوردند. من چهارمین فرزند خانواده هستم. قبل از من یک برادر و دو خواهر بودند و بعد از من یک برادر و یک خواهر. در طول سالهای زندگی پرفرازونشیب ما پدرم بارها به زندان افتاد.
هیچوقت تصویر روزی را که نیروهای حکومت پهلوی به خانه ما آمدند، فراموش نمیکنم. بیش از پنج سال نداشتم که یک روز صبح زود در فصل زمستان با وحشت زیاد از خواب پریدم. صدای بلندصحبتکردن چند مرد با بستن محکم در حیاط مرا از خواب بیدار کرد. در همین موقع مهرداد هم از خواب پرید.
هر دو به طرف راهرویی که میان اتاق ما و اتاق خواب پدر و مادرم بود، دویدیم. پنجره بسته بود و قد ما به شیشه پنجره نمیرسید. مهرداد متکای خودش را به طرف پنجره کشید، هر دو روی متکا ایستادیم و به طرف حیاط نگاه کردیم.
پشت پنجره بهدلیل گرمای اتاق و سرمای حیاط، نفس من و مهرداد شیشه را محو میکرد. من مرتب طرف خودم و مهرداد را با دست پاک میکردم. در این موقع متوجه شدم کسی را روی زمین میکشند و به طرف در حیاط میبرند. آن شخص پدرم بود. مادرم روی پلهها ایستاده بود و گریه میکرد. ننه او را محکم گرفته بود. من و مهرداد دست هم را محکم گرفته بودیم. وحشت تمام وجودم را میلرزاند. از روی متکا به طرف راهرو رفتم.
من ارتباط نزدیکی با پدرم داشتم. وقتی او برای معالجه سل به سوئیس رفت، من نیز پدر را همراهی کردم و پرستاری از او را برعهده داشتم
از درون راهرو به طرف حیاط راه افتادم. از پلهها پایین آمدم و جای پای مردها و کشیدن پدرم روی برف جا انداخته بود. در راهرو صدای غلغل سماور و بوی معطر دمکشیدن چای تمام راهرو و حتی قسمتی از حیاط را گرفته بود. فکر میکردم که خواب میبینم. شروع به راهرفتن کردم. میخواستم مطمئن شوم که آیا این مردها واقعا پدرم را بردند یا خواب بد دیدهام.
به خودم گفتم پدر الان در اتاق کارش است، روی قالی نشسته، در آنجاست و الان وقتی مرا ببیند، بغلم میکند و روی زانویش خواهد نشاند. مادرم هقهق میکرد. او را بردند بهخاطر آنکه قبول نکرد کارهایی را که شاه از او خواسته بود، انجام بدهد. در این موقع از مادرم پرسیدم آیا ما را هم خواهند برد؟ ترس و وحشت عجیبی تمام وجودم را گرفته بود. اشکی که در چشمانم منجمد شده بود، بهسوی صورتم سرازیر شد. دیگر نتوانستم خود را ساکت کنم.
من ارتباط نزدیکی با پدرم داشتم. وقتی او برای معالجه سل به سوئیس رفت، من نیز پدر را همراهی کردم و پرستاری از او را برعهده داشتم. در این مدت همنشینی با پدرم با وجود سن کمی که داشتم، نکتههایی انسانی از او آموختم.
اینکه هیچوقت در مقابل ظلم سستی نشان ندهم. همین مسئله سبب شد وقتی در آمریکا حضور پیدا کردم، در کشوری که ادعای برابری حقوق انسان دارند، دیدم که چه برخوردهای بدی با سیاهپوستان و زنان در این کشور داشتند. به همین سبب تلاشهایی در جهت کمک به انسانهای مظلوم مثل سیاهپوستان آمریکایی که مورد ظلم و شکنجه مردمانشان قرار میگرفتند، انجام دادم.
مادرم نقش مهمی در زندگی ما داشت. اگر پدرم به موفقیتهای زیادی رسید، پشتوانه این موفقیتها حمایتهای بیدریغ او از مسیر پرفرازونشیب پدرم بود
مادرم نقش مهمی در زندگی ما داشت. اگر پدرم به موفقیتهای زیادی رسید، پشتوانه این موفقیتها حمایتهای بیدریغ او از مسیر پرفرازونشیب پدرم بود. او زنی مدیر و مقتدر بود. میشود گفت او بود که اداره همه کارهای خانه و زندگی ما را بهعهده داشت. حالا که به گذشته فکر میکنم، مادرم با چهره روشنتری در مقابلم ظاهر میشود و بیشتر میتوانم به فداکاری، سکوت و مقاومت او پی ببرم.
پدرم روحی ظریف و حساس داشت. یک روز از درون اتاقش میبیند که برادرم ملکهوشنگ با تیروکمان گنجشکی را زد و پرنده بیگناه به زمین افتاد. پدر فوری به باغ میرود و گنجشک را که هنوز نمرده بود، در کف دستش نگه میدارد. اشک از چشمانش میغلتد و به هوشنگ تذکر میدهد که امیدوارم این بار آخر شما باشد که به پرندگان آزار رساندی.
پدرم در مقابل زور و ناحق میایستاد، هیچچیز او را نمیترساند و نمیتوانست تکانش دهد. زندگی او شاهد بسیاری از این حوادث است. پدرم مسلمان باورمندی بود. یادم هست که یک روز در «لیزن» وقتی در مریضخانه مسلولان بود، ساعت 9صبح مطابق معمول به اتاقش رفتم.
پدر را درحال اشکریختن دیدم. بسیار تعجب کردم و گفتم: آقاجان چی شده؟ در جوابم گفت: امروز روز شهادت حضرت على(ع) است. بعد شجاعت حضرت علی(ع) را برایم شرح داد. پدرم عاشق ایران بود. با کارهای دولت ایران موافق نبود، اما ملت و مملکتش را صمیمانه دوست داشت و هیچگاه به ایران پشت نکرد.